ولادت با سعادت حضرت زینب کبری (س) و روز پرستار مبارک باد
ولادت با سعادت حضرت زینب کبری (س) و روز پرستار مبارک باد
ولادت با سعادت حضرت زینب کبری (س) و روز پرستار مبارک باد
داستان توسل به حضرت زینب (س)
سرت را پایین مى اندازى، طاقت این که سر بلند کنى و به چشمان مادر خیره شوى را ندارى. نگاهت را به گوشه تاقچه روى عکس پدر، که خیره نگاهت مىک ند، ثابت مى کنى؛ این روزها عجیب دلِ گرفته اى دارى!
هنوز نتوانسته اى باور کنى که براى همیشه، خانهنشین شده اى. وقتى یادت مى آید که درس و مدرسه را براى همیشه مى خواهى ترک کنى، دلت مى سوزد. احساس مى کنى از نوک پا تا سرت تیر مى کشد و اندوهى عمیق تو را از بودن، پشیمان مى کند.
ـ فوزیه، دخترم! اینقدر به خودت فشار نیار، من تحمّل غصّه هاى تو را ندارم.
نگاهت را بر مى گردانى؛ به گوشه اتاق که مادر نشسته خیره مى شوى؛ یک لحظه آرزو مى کنى کاش پاهایت رمقى در خود داشت و مى توانستى بلند شوى، مى دویدى و مادر را در آغوش مى کشیدى!
آب دهانت را قورت مىدهى. بغضى سنگین، گلویت را مى فشارد. مى خواهى چیزى به مادر بگویى؛ مى خواهى چیزى بگویى و درد مادر را کمى تسکین دهى. زبان در دهانت نمى چرخد. پرده اشک جلوى چشمانت را مى گیرد و چهره شکسته و خسته مادر را تار مى بینى.
مادر خیره نگاهت مى کند. زیر لب چیزهایى را زمزمه مى کند. دلت برایش مى سوزد؛ آرزو مى کنى کاش هرگز نبودى! مادر این روزها غصّه هاى زیادى برایت خورده بود؛ شبها تا دمیدن آفتاب با چشمانى اشک بار برایت دعا کرده بود، احساس شرم مى کنى، فکر مى کنى «بودنت» تنها غصّه دادن به مادر است. آه سردى از گلو بیرون مى دهى، چشمانت را براى لحظه اى مى بندى.
ـ انگار قسمت من این بوده! با سرنوشت که نمى شه جنگید؛ شما هم غصّه من را نخورید، خداى ما هم بزرگه.
مادر تکانى به خودش مى دهد؛ قامتش را خمیده تر از همیشه مى بینى؛ نزدیکت مى آید. مى خواهى بلند شوى، اما پاهایت رمقى در خود نمى بیند که همراهیت کند.
مادر دست روى شانه ات مى گذارد. چشم به چهره مادر مى دوزى، چشمانش خیسِ اشک مى شود. دستان سردت را توى دستان لرزانش مى گیرد.
ـ شرمنده ام دخترم! دیگر نمى دونم چه کار کنم؟ به کدوم دکتر نشانت دهم؟
ـ علاج من مادر! علاج من فقط دست خانم زینب هست و بس.